چون صید به دام تو به هر لحظه شکارم،
ای طرفه نگارم،
از دوری صیاد دگر تاب ندارم،
رفته است قرارم،
چون آهوی گم گشته به هر گوشه روانم،
تا دام درآغوش نگیرم نگرانم،
ازناوک مژگان چو دو صد تیر پرانی،
بر دل بنشانی،
چون پرتو خورشید اگر رو بکشانی،
وای از شب تارم،
در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم،
از دیده ره کوی تو با اشک بشویم،
با حال نزارم،
برخیز که داد از من بیچاره ستانی،
بنشین که شرر بر دل تنگم بنشانی،
تا آن لب شیرین به سخن باز گشایی،
خوش جلوه نمایی،
ای برده امان از دل عشاق کجایی،
تا سجده گزارم،
گر بوی تو را باد به منزل برساند،
جانم برهاند،
ور نه ز وجودم اثری بیش نماند،
جز گرد و غبارم.
متاسفانه شاعرش رو نمیشناسم .. خیلی به دلم نشست ...